شب از پشت چشمانت طلوع کرد
و جایی لابه لای موهایت به پایان رسید
سالها بعد
چشمان تو طلوع خورشید بود بر سرزمین
یخ زده دستان من
و دستان من
کودکی که در میان تاریکی شب می دوید
تا به طلوع چشمان تو برسد
چه بسیار شعر هایی که
در سرخاب لبانت غرق کرده ام
تا شنا کردن در خیالت را بیاموزم
و گونه هایت
سیب هایی که مرا به بهشت آتشین
آغوش تو تبعید میکند
تا زیبایی ات را هر صبح
از نو
در دفترم آغاز کنم....
#آراد جمشیدی
- ۹۷/۰۴/۰۵